ر


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 20 تير 1395برچسب:, | 22:52 | نویسنده : خودم |

اگر چه یادمان می رود که عشق تنها دلیل زندگی است
اما خدا را شکر که نوروز هر سال این فکر را به یادمان می آورد
پس نوروزتان مبارک که سالتان را سرشار از عشق کند . .


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 26 اسفند 1394برچسب:, | 21:12 | نویسنده : خودم |


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 26 اسفند 1394برچسب:, | 21:9 | نویسنده : خودم |

 

 

دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان

سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه

داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.

دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در

تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است.

چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به

چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.

زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج

کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می

کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و

در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند.

دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر

حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت.

پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید،

مواظب خودتان باشید.

زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با

پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰

درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند

گفت: دوست هستیم، مگر نه؟

پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم

عروسی اش نرفت.

مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره

زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و

گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟

پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره

زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟

مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟

کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.

پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟

پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟

کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که

بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 14 آذر 1394برچسب:, | 9:52 | نویسنده : خودم |


 عشق را از ماهی بیاموز که چگونه بی پایان آب را پر از بوسه های بی پاسخ میکند!



رودها آوازشان را از دست خواهند داد اگر سنگ ها را از پیش راهشان بر داریم.


مهربانی را وقتی دیدم که کودکی می خواست آب شور دریا را با آبنبات کوچکش شیرین کند!



 به دنیا که می آییم توی گوشمون اذان می گویند. و وقتی که می میریم واسمون نماز می خونند! زندگی چقدر کوتاهه؛ فرصتی از اذان تا نماز!



زیباترین عکس ها در اتاق های تاریک ظاهر می شوند. پس هر وقت در قسمت تاریک زندگی واقع شدی بدان خدا می خواهد از تو تصویری زیبا بسازد!



 تو آسمون همیشه از یک ارتفاعی به بعد دیگه هیچ ابری وجود نداره! پش هر وقت آسمون دلت ابری شد با ابرها نجنگ! فقط اوج بگیر!



دوری جستن از آنهایی که دوستشان داری بی فایده است! گذشت زمان به ما نشان خواهد داد که جانشینی برای آنان نخواهیم یافت! گوته




به امید چتر فردایت خیس بارانم!

بعضی نگاه ها صدای قشنگی دارند



مثل ساحل آرام باش تا دیگران مانند دریا بی قرارت باشند



شجاعت همیشه فریاد زدن نیست! گاهی صدای آرامی است که در انتهای روز میگوید: فردا دوباره تلاش خواهم کرد!



هرگاه به دری رسیدی که قفلی بزرگ به آن زده شده بود ناامید مشو! چون اگر قرار بود آن در باز نشود بجای در دیوار بود!



 عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست، بلکه نا تمام ماندن قشنگ ترین داستان زندگی است. 



سنگی که طاقت ضربات تیشه را ندارد تندیسی زیبا هم نخواهد شد، از زخم تیشه خسته نشو که وجودت شایسته تندیس است.اهورا مزدا 



ستیز من تنها با تاریکی است من برای نبرد با تاریکی شمشیر روی تاریکی نمی کشم چراغ می افروزم.  زرتشت



به اندازه گریه گنجشک دوستت دارم. شاید این دوست داشتن کم به نظر برسد اما یک چیز را نمی دانی...گنجشکها زمانی که گریه می کنند می میرند. 



یکی می گفت عشق یعنی کوچک کردن دنیا به اندازه یک آدم و بزرگ کردن یک آدم به اندازه دنیا.



همیشه دور بودن به معنای فراموش کردن نیست،گاهی فرصتی است برای دلتنگ شدن . 


 عشق ورزیدن را از کویر بیاموز که دریا بودنش را به آفتاب بخشید . 



ما همیشه صداهای بلند را می شنویم ، پر رنگ ها را میبینیم و سخت ها را می خواهیم غافل از اینکه خوبها آسان می آیند ، بی رنگ می مانند و بی صدا می روند . 



یکی بود یکی نبود وقتی این یکی بود اون یکی نبود . وقتی اون یکی بود این یکی نبود . مهم نیست کی بود کی نبود. حیف که هیچ وقت اون یکی با این یکی نبود . 


اگه همه اون چیزی که تو سرمه بگم ده  کتاب می شه . اما اون چیزی که تو دلم بگم دو کلام ...دوستت دارم .

 هیچ کس نمیتونه به قلبش یاد بده که نشکنه . ولی من تونستم به دلم یاد بدم که وقتی شکست لبای تیزش تو دست اونی که شکوند نره .  


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 14 آذر 1394برچسب:, | 9:49 | نویسنده : خودم |

✖آدمــ بایـد یــڪے رو داشتــہ باشـــہ (!)

وقتـے دلش گرفتــہ بہش زنگ بزنــہ . . .

و براش پشت گــوشے آهنگ بذاره ...

یــڪے ڪــہ وقتــے نباشـہ ، دلشــوره بگیرے.

یــڪے ڪـہ نبـودنش بشه دلیل غمباد ِعصرهاے پاییزے (!)

یــڪے ڪـہ نفســہـاش تنـہـا دلیل نفس ڪشیـدنت بشـــہ

اونقـدر ڪــہ وقتے نیست ، نفست بنـد بیاد …

اصلا" بایـد یــڪے باشـہ وقتے میگے دلم گرفتــہ ،
 

بگــہ قربوלּ دل گرفتــہ ات . . . / .✖


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 1 ارديبهشت 1394برچسب:, | 13:23 | نویسنده : خودم |


برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 28 اسفند 1393برچسب:, | 22:4 | نویسنده : خودم |

 

زمین قانون عجیبی دارد ...

هفت میلیارد آدم وفقط با یکی از آنها احساس تنهایی نمیکنی ...

وخدا نکنه که آن یک نفر هم تنهاییت بگذارد ...

آنوقت حتی با خودت هم غریبه میشوی ...

 


برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 28 اسفند 1393برچسب:, | 22:1 | نویسنده : خودم |

 

وای از نیمه شبی که بیدار شوم ...

تو را بخواهم ...

و خود را در آغوش دیگری بیابم ...

 


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 28 اسفند 1393برچسب:, | 21:59 | نویسنده : خودم |

میـــدانی؟

 

دلـــــــم

یک آمدن میخواهد

بـــی هیچ رفـتنــــی

 

و یـــک همــــدرد

 

کــه خیـــــانت نـداند


برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 28 اسفند 1393برچسب:, | 21:57 | نویسنده : خودم |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد
.: Weblog Themes By BlackSkin :.